از تهران تا برکلی



دارم از خستگی میمیرم. یک هفته اس درست و حسابی نخوابیدم و تازه فهمیدم صبح تا هر وقت بخوای بخوابی چه نعمتیه. هر روز هفت پا شده ام و یک شب اومدم خونه و پرت شده ام تو رختخواب. کلاسا شروع شده ان و پروژه هنوز ادامه داره و فردا مهلت تحویلشه. سه روز بعدش مهلت تحویل پاورپوینتشه، پنج روز بعدش مهلت اساینمنت فلان درسه، ده روز بعدش مهلت ارایه ی فلان مقاله است و سه روز بعدش مهلت ارایه ی پروژه. زندگی من در فواصل این ددلاین ها تعریف میشه، توی با مانی چایی خوردن و فیلم دیدن، کیک پختن و فرنی و ماست درست کردن و پیاده روی کردن، تا وقتی که ددلاین بعدی برسه. قیافه ام نزدیکای ددلاین دیدنیه. موها کثیف و ژولیده، زیر چشما گود افتاده و سیاه. ولی تموم که میشه یه خلسه ی کوتاه خوبی داره لامصب. مدارکم بالاخره پریروز رسید دست وس. دو ماه دیگه اماده ان. شرمنده هنوز جواب کامنتاتونو ندادم ولی دیدمشون. یکم سرم خلوت شه میام براتون قصه میگم.
یکی از شما پرسیده بودین که چرا الان میخوام برای مهاجرت اقدام کنم و چه مزیتایی داره. مثلا چرا نمیذارم چند سال دیگه وقتی مدرک دکترامو گرفتم اقدام کنم. دلیل اول اینه که به نظرم خمیر رو تا تنور داغه باید چسبوند. اگه الان میشه چرا اقدام نکنیم؟ معلوم نیست برنامه های مهاجرتی تا چند سال دیگه چه تغییراتی بکنن، ممکنه سختتر بشن و ممکنه هم آسونتر. به خصوص اینکه حزب حاکم هم داره تغییر میکنه و حزب جدیدی داره میاد سرکار که دید منفی تری نسبت به مهاجرت داره. بعید نیست که تا وقتی که من دکترامو گرفتم اصلا برنامه های مهاجرتی حال حاضر وجود پاشته باشن یا نه. آمریکا دراشو روی مهاجرا بسته، اروپا هم با توجه به موج پناهجوهایی که پذیرفت داره خیلی سخت گیرانه تر برخورد می کنه و استرالیا هم که همیشه سخت بوده. میمونه کانادا. همه ی مهاجرا از سراسر دنیا دارن به کانادا هجوم میارن. امتیازای اکسپرس انتری به همین دلایل به شدت کشیده بالا نسبت به چند سال قبل. ممکنه اصلا چند سال دیگه بیان بگن فعلا ظرفیت مهاجرپذیریمون تا یه مدت تکمیله، یا اینکه میخوایم کمش کنیم.

دوم اینکه با بالاتر رفتن سن من، امتیاز کمتری بهم تعلق میگیره تو برنامه های مهاجرتی. یکسال دیگه فرصت دارم تا قبل از اینکه سی سالم بشه دعوتنامه بگیرم، و بعد از اون سالی حدودا پنج تا از امتیازاتم کم میشه.

سومین دلیل و از همه مهمتر وضعیت کاری من بعد از تحصیلمه. برای یه فارغ التحصیل پی اچ دی که باید دنبال پوزیشن‌های اکادمیک بگرده، نسبت فرصت های شغلی تو کانادا نسبت به امریکا در بهترین حالت یک به صده. برا همین ممکنه من بعد از تحصیل مجبور شم تو مارکت امریکا هم دنبال شغل بگردم. بدبختی اینجاست که امریکا در حال حاضر به ایرانیایی که پی ار یا سیتیزن کانادا نباشه ویزا کار نمیده ( تازه بعضی دوستای من که پی ار بودن و هنوز سیتیزن نشده بودن هم به سختی و بعد از یه مدت زمان طولانی ویزا گرفتن). بعضی از بچه ها بودن که سال ها مجبور شدن تو پوزیشن های پست داک تو کانادا بمونن در حالی که پوزیشن استادی تو امریکا براسون پیش میومد ولی حتی برای مصاحبه هم نمی تونستن برن. البته داستان از این قراره که ویزا ممکنه بدن ها! ولی انننقدر طولش میدن که ممکنه اون موقعیت بپره. مثلا چند تا از دوستای من برای رفتن به کنفرانس تو امریکا همین چند وقت پیش اقدام کردن و ویزاشونم اومد ولی دو ماه بعد از اتمام کنفرانس! و از اونجایی که هر دفعه اقدام برای این ویزا هزینه داره و تازه باید پاشی بری سفارت امریکا که تو شهر ما نیست، در کل ادم رو به این نتیجه میرسونن که اقدام نکنه بهتره!
امروز ( که یکشنبه اس-چون نمی دونم کی این پست رو براتون میفرستم) بالاخره نامه ی سابق کارم رو موفق شدم از یکی از کارفرماهام بگیرم. یکیشون که اخرش هم بهم نامه رو نداد و انقدر عصبانیم کرد که اخرش یه متن بلند بالا واسش نوشتم از حرصم. زنک موسسه اش تعطیل شده بود و حرصش میومد یه نامه ی سابقه کار بهم بده.قیافتا از اونا که یعنی حزبلن؛ ولی واقعیتش اینجوری نبود. خودش و کل خانواده اش گرین کارت امریکا رو داشتن. هر تابستون امریکا بودن. کلی تو درخواستهام التماسش کردم که تروخدا، خیلی ضروریه، برا برنامه ی مهاجرتم نیاز دارم؛ سه ماه طولش داد و اخرشم گفت نمی دم و اب پاکی رو ریخت رو دستم. منم که کانادام و دستم از همه جا کوتاست. براش نوشتم نباید هم تو وضع منو درک کنی. کسی که خودش و خانواده اش گرین کارت امریکا رو دارن نباید هم میزان اهمیت این قضیه رو برا من درک کنه.

حالا بماند، این داستانا مهم نیست. مهم اینه که الان نامه ی سابقه کار دیگه مو گرفتم( اخه چند جا کار می کردم) و الان با این نامه امتیاز لازم رو میارم و نیازی به نامه ی اون زنک عقده ای ندارم. رفتم امروز تو سایت وس و ثبت نام کردم، دویست و پنجاه دلار کانادا. بعدشم با مانی پیاده رفتیم تا کانادا پست و مدارک رو براشون پست کردیم ( ریز نمرات مهر و موم کارشناسی و ارشد، و کپی مدرک ارشد و کارشناسی، و کپی ترجمه شون). هزینه ی پستشون هم چهارده دلار شد. حدودا یه هفته دیگه مدارک دستشون میرسه و از اون لحظه حدودا سی و پنج روز طول می کشه که ارزیابی بشن. تا اون موقع که باید بشه حدودای بیست تا بیست و پنج اکتبر، من هم امتحان ایلتسمو داده ام و میتونیم پروفایل باز کنیم. البته هنوز مدارک مانی رو تحویل وس ندادیم و به امتیاز اونا هم برای اکسپرس انتری نیاز داریم، ولی تا وقتی اونا از ایران اماده بشن میشه فقط با ایلتس و مدارک ارزیابی شده ی من پروفایل تشکیل داد و بعدا مدارک مانی رو اضافه کرد.

خلاصه که امروز یه اندکی خوشحالم که کارا داره یکم میره جلو. خدا رو شکر. هیولا میبینین راستی؟ ( گفتم خدا رو شکر یاد مهران مدیری افتادم
زمانی که میخواستم برای ویزای تحصیلی اقدام کنم اطلاعاتم راجع به مهاجرت به کانادا از طرق غیرتحصیلی خییییلی کم بود. بهتره بگم اصلا چیز خاصی نمی دونستم. یکم تحقیق کردم و به اطلاعاتی که از طریق ادمای دیگه گرفتم بسنده کردم. اطلاعاتی که به جرات می تونم بگم کافی نبود و مطمئنم ادمایی که به من گفتن هم خودشون از بقیه شنیده بودن. اطلاعاتی که بعدا زمانی که اومدم کانادا فهمیدم چقددددر غلطن و هی به خودم گفتم ای کاش بیشتر تحقیق کرده بودم و بیشتر بلد بودم و انقدر به حرفای بقیه اعتماد نمی کردم.

غلط: بهم گفتن بدون سابقه کار کانادایی کلا امتیاز خوبی نمیارم و باید صبر کنم تا بعد از فارغ التحصیلی وکار و . درست: سابقه کار ایران اگه بالای سه سال باشه امتیاز زیادی تو اکسپرس انتری داره و من اینو نمیدونستم. دوم این که گفتن اینکه فلانیتو امتیاز میاری یا نه کلا اشتباهه و باید طرف خوپش بره حساب کنه و دستش بیاد. به تحصیلات، سن، سابقه کار و زبان بستگی داره. خوب من یه مستر دارم، سابقه کار دارم، زبانم خوبه، سنم هم فعلا زیر سی ساله که ایده اله. دیگه چی میخوام؟!

احتمالا غلط: بهم گفتن سابقه کارت غیر مرتبط با تحصیلته و سابقه کار غیر مرتبط حساب نمیشه برا مهاجرت.

احتمالا درست: من هر چی تو سایتای خارجی تحقیق کردم کیس های زیادی رو دیدم‌ که سابقه کارشون غیرمرتبط با تحصیل بود و براشون حساب هم شده بود. با مشاور دانشگاه که صحبت کردم هم همینو گفت. البته به نظرم یه مرزی وجود داره و مثلا نمیشه شما مهندس کامپیوتر باشی و سابقه کار وکالت ارایه بدی! ولی مثلا من مهندس که تدریس فیزیک و ریاضی و زبان داشتم ایا انقدر سابقه کارم نامرتبطه؟! در کل به نظرم یه مقدار امر سلیقه ایه و به حس افیسری که پرونده رو برسی میکنه هم بستگی داره. ولی کلا دوستان ایرانی خیلی قضیه رو سخت و غیرممکن جلوه میدن.

خلاصه اینا که فعلا همه رفته کنار چون همونجوری که گفتم یه مقدار گرفتن نامه ی سابقه کار برام مشکل زا شده چون جایی که توش کار می کردم همین چند ماه پیش تعطیل شد از شانس بد من، و صاحبش هم باهام هیچ همکاری نمی کنه. من هم چون از قضیه ی سابقه کار مطمئن نبودم ایلتس ندادم و مدارکم رو هم برای ارزیابی نفرستادم، نه من نه مانی. چون هر کدوم از این کارا برای هر نفرمون حدودا سیصد دلار خرج داشت. الان هم که ترم جدید شروع شده و سرم اننننقدر شلوغ شده که کلا قضیه ی مهاجرت بازم رفت کنار.


می دونم که عذر خواهی شدیدی به شما بدهکارم بابت زود به زود ننوشتن. البته شما که غریبه نیستید، فقط به خاطر این نیست که سرم شلوغه، بخشیش به خاطر بی حوصلگی و خستگی و بعضا افسردگیه.

تابستون سختی داشتم. بدیهاش اینا بود ( با حالت لیست وار بخونید): تمام تابستون داشتم روی پروژه کار می کردم. اولین تابستونی بود که مسافرت نرفتم، حالا نه ایران نه جای دیگه. این بی ماشینی معضلیه؛ مانی هنوز گواهینامشو اینجا نگرفته و حتی نمی تونیم ماشین اجاره کنیم. چند بار امتحان رانندگی داد و رد شد، خییییلی سخت گیرن و قانون مدار و ماها هم که رانندگیامون دیدنیه! دلم به شدت برای خونوادم تنگ شد. چند بار با مانی بحث خیلی شدید داشتیم در حد اینکه تصمیم بگیریم از هم جدا شیم حتی.

خوبیهاش اینا بود: یکم بیشتر خوابیدم و فیلم دیدم. مامان مانی از ایران اومد پیشمون ( حالا دقیقا نمی دونم این خوبیه یا بدی!) دایی مهراز و خاله نسی هم از آمریکا اومدن پیشمون ده روزی. ماشین اجاره کرد دایی تمام ده روزی که اینجا بود، و یه سفر کوچولوی یه روزه هم رفتیم تو طبیعت. با هم هایکینگ رفتیم، استیک گریل کردیم، دلمه و سمنو و کیک پختیم و البته وسطهای بودنشون دعوای من و مانی یکم به دهنمون تلخش کرد. هوا مطبوع بود و عالی، گاهی حتی کمی گرم. کلی مهمونی و دورهمی با دوستامون داشتیم.

پس در کل نمی تونم بگم تابستون بدی بود، ولی همونطور که گفتم تابستون سختی بود. چند بار میومدم براتون بنویسم ولی هی نصفه کاره میموند و دو روز بعد که میومدم سراغش دیگه تو موودش نبودم.
من خیلی خسته ام. خیلی. یادتونه بهتون گفتم امتحانام که تموم شد میام و می نویسم؟ خوب ما اینجا بهار/تابستون هم کلاس داریم که یه درس پروژه مانند داره و باید تا اخر تابستون اماده اش کنیم. حالا براتون توضیح بدم که از زمانی که امتحانامون تموم شدن تا حالا بر ما چه گذشت.

بین دو ترم زمستون و بهار یه هفته استراحت داشتیم که استاد یکی از درسها ددلاین یه کد بسیار سخت رو اکستند کرد تا اخر اون هفته ی استراحت. یعنی بلافاصله بعد از پایان امتحانا نشستیم به کدزنی. کل هفته مشغول اون بودیم و اخرش هم نتونستیم درست و حسابی کدش کنیم. هرروز دانشکده بودیم و دانشکده خالی بود. همه مسافرت و تفریح بودن. هوا یه روز افتابی و دلپذیر می شد و یه روز بارونی و رومانتیک و یه روز دیگه ابری و دلگیر، و در همه ی حالات ما تو دانشکده زندانی بودیم در حال زدن کد. اخرش هم یه چیز نصفه نیمه دادیم دستش و گفتیم بابا دست از سر ما بردار یه بخشی از نمره رو به ما بده و تو رو به خیر و ما رو به سلامت.

هفته ی دوم شروع شد و استاد جواب ما رو داد: یه هفته دیگه براتون اکستندش می کنم و ادامه بدین به کدزنی! مرگ من بود یعنی. بابا یه نمره بده بره دیگه. نمیشد هم کاری نکنی، ابروریزی میشه تو مقطع دکترا. حالا تو این بین استادم بهم گفته بود یه ورک شاپ چهار روزه رو برم، روزی هشت ساعت. هیچ کدوم از بچه های سال اولی غیر از من اون ورک شاپو نرفتن چون مخصوص سال دومی هاست ولی جناب استاد فرموده بودن هر چه زودتر بهتر. برای ورک شاپ هر شب باید یه پرزنتیشن اماده میکردیم و فرداش ارایه میدادیم، سه تا پرزنتیشن در کل. همزمان کد نویسی. همزمان کلاس تابستون هم شروع شد. کد رو تا حد خیلی زیادی ارتقا دادم و برا استاد فرستادم اخر هفته.

هفته ی سوم که حالا این هفته باشه حالا چه خبره؟ داستان از این قراره که استاد نازنین من تصمیم گرفته من برم تو یه کنفرانس و پرزنت هم بکنم! پی نوشت: میهن بلاگ بقیه ی متنمو پاک کرد!!!!!!!
هفته ی آخر کلاس هاست و من کلی کار عقب مونده دارم. یه عادت بد هم دارم که وقتی کاری نمی کنم یا استرس دارم نمی رم سراغ استادم. دو هفته است پیشش نرفتم و هیچ کاری هم نکرده ام. خسته ام. زمستون خسته و افسرده ام می کنه. هر از چند گاهی هم دچار بحران میشم که یهو انگار به خودم میام و میگم من اینجا چیکار میکنم و جای من اینجا نیست.حالا باز خوبه سرترالین هم میخورم ولی انگار باید دوزش رو ببرم بالاتر.

حال و هوای کریسمس شروع شده و همه جا پر از چراغ و تزیینات سبز و قرمزه. هر سال بعد از هر مناسبتی، لوازم مربوط به اون مناسبت خیلی ارزون و نصف قیمت میشن. ما پارسال تو تخفیف ها یه سری چراغونی گرفتیم و امسال خونه رو باهاشون تزیین کردیم. پارسال به مانی گفتم بیا یه درخت کریسمس هم بگیریم برا سال دیگه، با تزیینات کریسمس؛ گفت نه و الان پول نداریم، حالا کو تا سال دیگه. پریروزا میگفت کاش ما هم درخت کریسمس داشتیم خیلی حال و هوامون عوض می شد، یه نگاه بهش انداختم گفتم یادته پارسال بهت گفتم بیا تو تخفیفا بگیریم برا سال دیگه گوش ندادی؟ حالا بکش.

با دوستامون قرار گذاشتیم امسال سیکرت سانتا اجرا کنیم؛ اینجوری که هر کسی برای یه نفر یه هدیه ی حدودا پونزده دلاری بخره. یعنی قرعه کشی می کنیم ببینیم اسم کی بهمون میوفته و براش میخریم. خدارو شکر من و مانی اسم دو تا از دوستای دخترمون بهمون افتاد، چون خرید واسه پسرا خیلی سخته. براشون تو همین تخفیفای بلک فرایدی و سایبر ماندی لوازم ارایش خریدیم از تارت. برای خودم هم خریدم یه چیزایی، بعد از مدتها. یه سری لوازم ارایش و کرم های مرطوب کننده از تارت و کلینیک.

ریپورت وس من اومد. مال مانی هنوز اماده نشده. تا حدودا بیست دسامبر امتحان دارم و بعد میشینم یکی دو هفته میخونم برا ایلتس و امتحانشو میدم، تا اون موقع وس مانی هم اومده و میریم تو پول. هر چند امتیازا انقدر رفته بالا که فک نکنم حالا حالا ها از تو پول بیرون بیایم.
تو رختخواب دراز کشیده ام و منتظرم تا ملاتونین اثر کنه و خوابم ببره. چند وقتیه که خوابم به شدت به هم ریخته، و الان به جایی رسیده ام که شبا فقط با قرص خوابم می بره.

هفته های گذشته هفته های تلخ و غمناکی بود. اون سردار رو که کشتن ما رفته بودیم خرید. برگشتیم خونه و دیدیم گروه ها پر شده از اخبار و نوتیفیکیشن. مانی همچی مواقعی به شدت اخبار و دنبال می کنه و اون مدت تلویزیونمون بیست و چهار ساعت روشن بود. همینجوریش هم روند برنامه های تلویزیون ایران عصبیم می کنه و اون مدت بدتر. همینجوری ادامه داشت تا وقتی که هواپیما سقوط کرد. ظهرش فهمیدیم که ایران شبانه عراقو زده. نگران بودیم به شدت. در همون حالت نگرانی چون خوابمون به هم ریخته بود گرفتیم خوابیدیم تا بعداز ظهر. یه ضرب خواب جنگ دیدیم و بعد پا شدیم و موبایل هامون رو چک کردیم و باز خبر که هواپیما سقوط کرده. از خطوط اوکراین، همون هواپیمایی ارزونی که ما هم اگه میخواستیم بیایم ایران با اون می گرفتیم.

تلویزیون ایرانو روشن کردیم به امید اینکه خبری باشه ولی همه داشتن تو برنامه های زنده ی صبح به هم تبریک می گفتن، و ما هاج و واج مونده بودیم که نکنه خبر سقوط دروغه. تبریک می گفتن که دستتون درد نکنه انتقام گرفتین و تبریک به همه مردم ایران و شر و ور. و بعد دیدیم سقوط هواپیما فقط در حد یه زیرنویس ساده است. مانی در جا گفت ایران زده. شلیک به خودی بوده، حالا ببین کی گفتم. اینا هول شده ان خودی رو زده ان.

ناباورانه اخبار رو دنبال می کردیم. تا صبح منتظر نشستم که لیست هواپیما دربیاد. بعد از کریسمس بود و خیلیا داشتن برمی گشتن کانادا. تا لیست دربیاد هی زار میزدم و اشکام بند نمیومد. بدتر اینکه تلویزیون فلان فلان شده رو می دیدم که به تخمشم نیست و همه جا فقط حرف سردار و انتقام و تبریکه. ساعتها گریه کردم و فک کردم دیگه اشکی ندارم.

و بعد لیست درومد. لیست تمام امید و آرزوهایی که تو هواپیما بودند. و یکیشون همکلاسی من بود. همسرش مونده بود کانادا و خودش برای تعطیلات اومده بود ایران. اشک اومد. اشک دوباره اومد و تا روزها نایستاد. دوشنبه گذشته کلاسمون رو بدون اون شروع کردیم. پر از غم و خشم و ناباوری بودم و هستم. ولی ویدیوی حرفهای رایان پورجم، پسر یکی از کشته شده های هواپیما رو دیدم و بهتر شدم. چقدر زیبا حرف زد این پسر. مقایسه کنید حرفهاشو با حرفهای یک نفر دیگه که درخواست انتقام و خون خواهی پدرش رو می کرد. کاش ما هم تو سیستم اموزشی بزرگ می شدیم که به جای خشم و انتقام و خونخواهی، بخشندگی و مثبت اندیشی رو یادمون می داد.
روزها کم کم تا حدودی به روال عادی خودشون برگشتن. ما آدمها ولی نه. ما دیگه هیچ وقت به حالت عادی برنخواهیم گشت. تو این شرایط مسخره ی ایران، مانی که بیش از یکساله برنامه داشته برای عید بره ایران، همچنان از خر شیطون پایین نمیاد. هواپیما رو با موشک میزنن، همچنان میخواد بره؛ ایرلاینا همه پروازاشونو جمع می کنن، همچنان میخواد بره؛ پروازای باقیمونده عین چی گرون میشن اونم با تعداد استاپ های بیشتر، همچنان میخواد بره؛ میگن برای برگشت به کانادا باید ده میلیون مالیات بده، همچنان میخواد بره.

من هیچ وقت همسری نبودم که جلوی پارتنرم رو بگیرم. هیچ وقت نگفتم نمیشه بری. امیدوار بودم خودش بفهمه که بهتره نره. ولی چند وقته مانی دلش با کانادا نیست. یادش رفته ایران چه جوری بود، یادش رفته چقدر اونجا بدبختی کشیدیم. با خودم میگم بذارم بره، بلکه یادش بیاد. ولی مشکل اصلی اینجا نیست. مشکل اینه که مانی هنوز جدی نگرفته که ما اومدیم اینجا بمونیم. متوجه نیست که از یه جایی به بعد جوب گشاد میشه. زبان می خونه، ولی نه اونقدر جدی شبیه یه کسی که سی و پنج سالشه و باید شروع کنه ریشه هاشو تو کشور جدید محکم کنه. حالا هم که میخواد پاشه بره ایران پنج شیش ماه بمونه. ولش کن، بذار غر نزنم.

آیلتس دادم. برای اینکه ماکزیمم امتیاز رو از زبان بگیرم، نیاز به این نمرات داشتم:

L8.5 R8 W7.5 S7.5

برنامه داشتم بشینم بخونم و یه بار بیشتر امتحان ندم ولی نشد. فقط رسیدم دو تا لسنینگ و ریدینگ نمونه بزنم که با سبک امتحان اشنا شم. بیشتر نگران رایتینگ بودم چون شنیده بودم بد نمره میدن تو ایلتس و من حتما هفت و نیم میخواستم. البته با هفت هم کارم راه میفتاد، ولی از اونجا که امتیازات رفته بالا نیاز داشتم بیشترین امتیاز ممکن رو از زبان بگیرم. امتحان دادم و نتایجم این شد:

L9 R8 W7.5 S8

البته اول رایتینگ هفت شدم و بعد اعتراض زدم و هفت و نیم شد. این یعنی ماکزیمم امتیاز رو میگیرم. نتیجه ی وس مانی هم اومد و بالاخره با داشتن نتایج وس دو تامون و ایلتس من رفتیم تو پول. امتیاز من و مانی روی هم فعلا ۴۶۴ هست و اخرین مینیمم امتیاز ۴۷۱ بوده، هفته پیش. هیچی دیگه، باید منتظر بمونیم که امتیازا بیاد پایین.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Jeannette موزیک فارس عاشقانه و غم انگیز Souljah عنوان Anthony Jennifer چاپ مرکزي ثبت شرکت - ثبت شرکت مسئولیت - ثبت ارزان شرکت طراحی و ساخت اپلیکیشن